بهشت یک رمان تاریخی است که برای اولین بار در سال ،1994 توسط نشر همیش همیلتون در لندن منتشر شد. پس از دریافت جایزه نوبل، این اولین کتاب گورناه بود که به زبان سواحیلی، زبان رایج در تانزانیا و البته سرزمین مادری نویسنده ترجمه شد.
بهشت ، داستان پسری است به نام یوسف که با پدر و مادرش در شهر کاوا، در زنگبار (تانزانیا) زندگی میکند . پیشه پدر یوسف مهمانخانهداری است و به تاجر ثروتمند و صاحب نفوذی به نام عمو عزیز بدهکار است. در اوایل داستان، یوسف در ازای بدهی پدرش و به عنوان "رهانی" به خدمت عموعزیز درمیآید تا بدون مزد برای او کار کند. یوسف به همراه کاروان عموعزیز به سرزمینهای غرب دریاچه تانگانیکا سفر میکند و در طول مسیر ماجراهای گوناگونی را - از جمله مواجه با قبایل محلی، حمله حیوانات وحشی و گذر از سرزمینهای صعب العبور - پشت سر میگذارند. با بازگشت کاروان به شرق آفریقا، جنگ جهانی اول آغاز و یوسف با ارتش آلمان روبرو میشود که مردان آفریقایی را به زور به عنوان سرباز به خدمت میگیرند.
دربارهی نویسنده:
عبدالرزاق گورناه (گورنه) در بیستم دسامبر سال 1948 در سلطان نشین زنگبار به دنیا آمد. او در جریان انقلاب این کشور در دهه 1960 میلادی به انگلستان مهاجرت کرد. از جمله رمان های او می توان به بهشت (1994)، در کنار دریا (2001) و فرار (2005) - هر سه نامزد دریافت جایزه بوکر- اشاره کرد.
عبدالرزاق گورناه (گورنا) در سال 2021 و "به پاس خلق رمانهایی بسیار جذاب و پرکشش که به مساله استعمار و تاثیر آن بر زندگی پناهجویان آواره در میان فرهنگها و قارهها میپردازد "، موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شد. او هماکنون در دانشگاه کنت مشغول به تدریس است.
انتشارات کتابسرای میردشتی پیش از این از عبدالرزاق گورنه (قورنه) سه کتاب ورای زندگیها ، آخرین هدیه ، و قلب شنی را به چاپ رسانده است.
نکوداشتهای کتاب:
خانم آنیتا ماسون از دیگر نویسندگان صاحب نام بریتانیا، در روزنامه ایندیپندنت از رمان بهشت اینگونه یاد میکند :" داستانی چند لایه، خشن، زیبا و به واقع شگفت انگیز.
گزیدهای از کتاب:
با آن پسر شروع میکنیم. نامش یوسف بود و دوازده سال داشت که به اجبار خانه و کاشانه اش را ترک کرد. او به یاد می آورد که آن روزها، دوره خشکسالی بود. روزهایی که امروزش به دیروز میمانست. گلهایی سر از خاک بر میآوردند و به ناگاه میپژمردند. جانوران خزنده کوچک از شکاف تختهسنگها بیرون میخزیدند و در زیر تابش سوزان آفتاب به کام مرگ فرو میغلتیدند. خورشید درختان دور دست را به لرزه میانداخت و خانهها را به نفس نفس وامی داشت. با هر قدم انبوهی از گردوغبار به هوا بر میخاست و روز در سکون سنگینی فرو میرفت. این لحظات خاص، هر سال در این فصل تکرار میشد.
در چنین روزهایی بود که یوسف برای اولین بار دو اروپایی را در ایستگاه قطار دید. او ابتدا از مواجهه با آنها هراسی به دل راه نداد. یوسف اغلب اوقات برای دیدن قطارهایی که با سروصدای زیاد و شکوه و وقار از راه میرسیدند به ایستگاه راه آهن میرفت و آنقدر منتظر مینشست تا آنها دوباره با مشایعت متصدی هندی و بد اخم ایستگاه، با آن سوت و پرچم سه گوشش، به راه بیفتند و کشان کشان آنجا را ترک کنند. گاهی یوسف ساعتها منتظر مینشست تا یک قطار از راه برسد. آن دو اروپایی نیز در زیر سایبان کرباسی منتظر ایستاده بودند؛ با چمدانها و اثاثیه به ظاهر مهمی که چند قدم آن طرفتر مرتب روی هم چیده شده بودند. مرد درشت هیکل بود و بسیار بلند قد، چنان که ناچار بود سرش را خم کند تا به سایبانی که برای گریز از تابش آفتاب در زیر آن پناه گرفته بود، نخورد. زن آن طرفتر در سایه ایستاده بود و کلاه آفتابگیر روبانداری بر سر داشت که صورت براقش را میپوشاند. دکمههای سرآستین و یقه پیراهن چیندار سفیدش بسته شده بودند و پایین دامنش تا روی کفشهایش میرسید. زن نیز درشت اندام بود و بلندقد اما به شکلی متفاوت. او ظاهری گرد و گوشتالود داشت، طوری که انگار هر لحظه قادر بود شکل دیگری به خود بگیرد. اما مرد را گویی از یک تکه چوب تراشیده بودند. نگاه آنها به دو جهت متفاوت بود، انگار همدیگر را نمیشناختند. یوسف، سرگرم تماشا، دید که زن دستمالی بر روی لبش کشید تا پوسته های خشک آن را پاک کند. مرد لکههای قرمزی روی صورتش داشت و با نگاهی سنگین، شلوغی اوضاع ایستگاه را نظاره میکرد. وقتی نگاهش به انبار چوبی در بستهای خیره شد که بر بالای آن پرچم بزرگ زردرنگی با نشان پرنده سیاه و براق آویخته بودند، یوسف توانست خوب براندازش کند. اما مرد ناگهان برگشت و یوسف را دید که به او زل زده است. مرد اروپایی ابتدا از او رو برگرداند اما کمی بعد دوباره برگشت و به یوسف خیره شد. یوسف نمی توانست نگاهش را از نگاه او بردارد. مرد ناگهان با غرشی غیرارادی به او دندان نشان داد و انگشتانش را به شکل عجیبی پنجه کرد. یوسف معنای این حرکت را به روشنی دریافت و پا به فرار گذاشت و در همان حال هر دعایی را که برای توسل به امدادهای غیبی بلد بود زیر لب خواند.
0 نظر