"باران" رمانی عمیق و تأثیرگذار از کریستی گان است که خواننده را به سفری درونی و پرچالش دعوت میکند. این کتاب، با نثری گیرا و داستانی پرکشش، به موضوعاتی چون تنهایی، امید، ازدستدادن و یافتن خویشتن میپردازد. گان با هنرمندی تمام، شخصیتهایی را خلق میکند که هر یک با زخمها و آرزوهای خود دست و پنجه نرم میکنند و در میان طوفانهای زندگی، بهدنبال قطعهای آرامش و معنا هستند.
داستان در فضایی واقعگرایانه و ملموس روایت میشود، جایی که هر قطره باران گویی نمادی از اشکها، اندوهها و در عین حال، تطهیر و شروعی دوباره است. "باران" نهتنها یک داستان بلکه آینهای است که در آن میتوانیم بازتابی از دردهای مشترک انسانی و قدرت بیکران روح انسان برای بقا و شکوفایی را ببینیم. این کتاب برای کسانی که بهدنبال داستانی الهامبخش و تفکربرانگیزند، انتخابی بینظیر است.
دربارهی نویسنده:
کریستی گان نویسندهای صاحبسبک و شناختهشده است که با نگاهی دقیق و زبانی شیوا، به کاوش در اعماق روان انسان میپردازد. آثار او غالباً به بررسی پیچیدگیهای روابط انسانی، چالشهای فردی و اجتماعی، و جستوجو برای معنا در زندگی میپردازند. گان با توانایی خاص خود در خلق فضاهای داستانی غنی و شخصیتهای قابل لمس، توانسته است جایگاه ویژهای در ادبیات معاصر کسب کند. «باران» یکی از برجستهترین آثار اوست که قدرت قلم و عمق بینش او را بهخوبی نشان میدهد.
دربارهی مترجم:
لیلا بنیطباء (متولد ۱۳۵۹)، کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی، مترجم و ویراستار در حوزههای رمان و علوم انسانی است. او با تمرکز بر متون علمی و ادبی، آثاری ارزشمند را ترجمه کرده که با استقبال چشمگیر مخاطبان روبهرو شدهاند. در حوزه ادبیات داستانی، از ترجمههای او میتوان به رمانهای «فرستاده» و «باران» اشاره کرد. در حوزه علوم انسانی نیز آثاری چون «آشتی با خود» در زمینه روایتدرمانی، و کتابهای «سیاست شامپانزهها» و «صلحجویی میان نخستیها» از فرانس د وال در حوزه روانشناسی تکاملی با ترجمه او منتشر شدهاند.
گزیدهای از کتاب:
«بیشک آرزوم بود آنجا بمانم. این همان چیزی بود که از کتابها یاد گرفته بودم. بچهها به طبیعت میرفتند، و من خودم را مثل آنها تصور میکردم که بیرون، بالای درختان، خانۀ خودمان را بسازیم، با یک باغ از گیاهان وحشی که هیچکس از وجودشان خبر نداشته باشد. به تمام آن عکسهای برّاق فکر میکردم، یا آن پاراگرافهای شُستهرُفتۀ کتابها که آنجا پسرها و دخترها خودشان مراقب خودشان بودند، آتش روشن میکردند، خودشان غذا میپختند. متوجه شدم ما هم میتوانیم مثل آنها دلچسب عمل کنیم.
گفتم: «آنجا را ببین! نظرت چیه بریم خودمان ماهی بگیریم؟»
خوشحال، بیتوجه به اینکه باران ما را مثل موشآبکشیده کرده، زدیم زیر آواز. خودمان را خندان و باانگیزه یافتم. دست هیچکس به ما نمیرسید، ... هیچکس. تقریباً انگار ننهبابایی نداشتیم. پس از گذشت ماهها، ما هم تغییر میکردیم، پوشیده از لباسِ سرتاپا سبز از اَلیاف کتانیِ نرم، افزار شهر را دور میانداختیم و بهجایش مثل اعضای واقعیِ بوته زندگی میکردیم. مثل تنۀ درختان، برگهایشان. پوستمان سفت و قهوهای میشد با پای برهنه.»
از فصل دوم کتاب
0 نظر