معرفی کتاب «وردهایی برای فراموشی» اثر آدرین یانگ
کتاب «وردهایی برای فراموشی» نوشته آدرین یانگ، در زمره آثار داستانی جنایی-معمایی و رازآلود قرار دارد. این رمان به روایت زندگی امری بلکوود میپردازد، زنی که در جزیرهای با نام سرشا، همواره در مه و راز زندگی میکند. زندگی آرام و یکنواخت امری پس از وقوع جنایتی غمانگیز به شدت تغییر میکند. در شبی مهآلود، بهترین دوست او، لیلی، به طرز وحشیانهای کشته میشود و آگوست سالت، معشوق امری، به عنوان مظنون اصلی دستگیر میشود. آگوست ناچار به ترک جزیره به همراه مادرش میشود.
اما داستان از زمانی آغاز میشود که ۱۴ سال از آن واقعه گذشته و امری همچنان در جزیره باقی مانده، در حالی که زندگیاش متکی بر مدیریت تجارت خانوادگی بلکوود است. پس از سالها، آگوست به جزیره بازمیگردد تا مادر متوفیاش را به خاک بسپارد. این بازگشت، خاطرات تلخ گذشته را برای امری زنده میکند و باردیگر او را با معماهای حلنشده آن شب آتشسوزی مواجه میسازد. با بازگشت آگوست، تنشها و رازهایی جدید در میان اهالی جزیره شکل میگیرد و آگوست ناگهان متهم به یک جنایت جدید میشود.
«وردهایی برای فراموشی» داستانی است پر از تنش، کشمکشهای درونی و جوی رازآلود که خواننده را در دنیایی از معما و هیجان غرق میکند.
دربارهی نویسنده
آدرین یانگ، نویسنده آمریکایی و مقیم کالیفرنیا، با آثار پرفروش خود در نیویورک تایمز، از جمله "آسمانی در اعماق"، شهرت یافته است. نوشتههای او در بیش از بیست و پنج کشور منتشر شده و تجربههای غنی او از سفر، تاریخ و هنر در آثارش به وضوح نمایان است.
نکوداشت ها
این کتاب با نقدهای مثبت فراوانی مواجه شده است. به عنوان نمونه، چندلر بیکر آن را «جادو، قتل و نثر خوشخوانی همچون موسیقی» توصیف کرده و جودی پیکو آن را «پر از راز، جادو و گذشتهای که سر جای خود باقی نمیماند» میداند.
گزیدهای از کتاب
داستانهایی وجود داشت که فقط جزیره میدانست. همانهایی که هرگز کسی تعریفشان نکرده بود. این را میدانستم، چون خودم یکی از آنها بودم.
همینطور که جلوی کشتی فرابر ایستادم، سِرشا مثل غول خفته ای در آبهای سرد از مه بیرون آمد. باد گزنده انگشتانم را که دور نرده ها چسبیده بودند بیحس کرده بود و وقتی آب دهانم را قورت دادم، محکمتر به نرده ها چسبیدند. این لحظه را هزاران بار تصور کرده بودم؛ حتی روزهایی که مطمئن نبودم این جزیره اصلاً وجود داشته باشد؛ اما همین جا بود و به اندازه پوستی که استخوان هایم را پوشانده بود، واقعی بود.
دستانم را در جیب های کتم فرو کردم و به منظره پشت کردم. انگار این کار به نوعی تمام اتفاقات ناگوار آنجا را از بین میبرد. آخرین باری که روی این عرشه ایستاده بودم هجده ساله بودم، و به جای تماشای بزرگ شدن جزیره از دوردست، میدیدم که همراه با زندگیام ناپدید میشود. مادرم صورتش را از من برگردانده بود تا اشک هایش را پنهان کند اما می توانستم حرف های نگفته اش را در سینهام حس کنم. اینکه من همه چیز را خراب کرده بودم و ته دلش هرگز نمیخواست من را ببخشد.
0 نظر