رمان 1984 داستانی به قلم جورج اورل است که با ترجمهی کاوه میرعباسی در انتشارات چشمه به چاپ رسیده. مترجم در پیشگفتار این کتاب نوشته است:
گرچه بیایراد نیست، شاهکار به شمار میآید. شرایط مشقتبار و ملالآور زندگی روزمره در ۱۹۸۴ از آنچه نویسنده در ۱۹۴۸ اطرافش میدید گرتهبرداری شد. دو سال پس از آنکه جنگ در اروپا پایان گرفته بود، جیرهی گوشت که همواره هم نصیب مردم نمیشد از دو برش کوچک در هفته تجاوز نمیکرد، نان سیاه را سهمیه بندی کرده بودند، و همینطور «سیبزمینیهای یکچشم» را. شرابی پیدا نمیشد جز شرابط قرمز الجزایری که (اگر جملهای را از دشیل همت به عاریت بگیریم) طعمش بفهمینفهمی جوری بود انگار از جنازه درآمده. صابون زبر، تیغهای ریشتراشی کند، آسانسورهایی که کار نمیکردند، جین پیروزی که «آدم وقتی فرومیدادش حس میکرد با چماقی لاستیکی پس کلهاش کوبیدهاند.»
اورول در جوانی عمیقاً تحت تأثیر بینش آرمانشهرگرایانهی اچ. جی. ولز بود، و به تعبیری میتوان ۱۹۸۴درغ نقطهی مقابل نکرش ولز دانست، تؤام با بسیاری از چاشنیهایی که او برای آیندهای آرمانی متصور شده بد و اینجا بهسان ابزاری در خدمت دنیایی استوار بر بردگی مطلق به کار گرفتهاند. اساساً کتابی است دربارهی اندیشهها و اهمیت جندانی ندارد که وینستون اسمیت رنگمایه و سایهای بیش و جولیا، دختر اهل گشت و گذار و مأنوس با هوای آزاد، یمراست از مدرسههای سیاسی تابستانی بیرون آمده که اورول در دههی سی در رفتوآمد به آنها بود.
گزیدهای از رمان ۱۹۸۴:
یک روز نورانی و خنک آوریل بود و ساعتها سیزدهبار مینواختند. وینستون اسمیت، برای آنکه از باد گزنده در امان بماند، چانه را به سینه چسبانده بود و تیزوتند از درهای شیشهای «منزلگاههای پیروزی» به داخل سُرید؛ هرجند نه آنقدر سریع که مانع شود گردبادی از خاک و شن همراهش به درون بچپد.
سرسرا بوی کلمپختهو پادری کهنه میداد. یک سرش پوستری رنگی به دیوار میخکوب شده بود که به درد نمیخورد در داخل به معرض تماشا کذاشته شود جون زیادی بزرگ بود. چیزی را نشان نمیداد جز چهرهای عظیم، با پهنای بیش از یک متر. سیمای مردی حدوداً چهل و پنجساله با سبیل مشکی و خطوط چهرهی خشن و خوشترکیب.
0 نظر