دلها در آتلانتیس به قلم استیون کینگ و با ترجمه مستوره خضرائی نگاشته شده و در معرفی کتاب نیز آمده :
دل ها در آتلانتیس نقل پنچ روایت به هم پیوسته از سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۹ ۹ است. بن مایهی هر داستان در دههی شصت میلادی و در سایهی جنگ ویتنام شکل گرفته است.
در مردان پست با کتهای زرد بابی گارفیلد یازده ساله، دنیایی از غارتگری را در محلهی خود کشف میکند و این که بزرگسالان گاهی نه تنها نجاتدهنده نیستند،بلکه در کانون ترس و وحشت قرار دارند. در داستانی که عنوان کتاب را بر خود دارد مشتی دانشجو درگیر بازی میشوند، امکان اعتراض را کشف میکنند…و با شرارت مشترک روح خود رویارو میشوند که در آن خنده میتواند خروش نهفتهی ددمنشی باشد.
در ویلی نابینا و چرا ما در ویتنام هستیم دو مرد که با بابی در شهرک حاشیهای کنکتیکات بزرگ شدهاند، شاهد پوچی عصر پس از ویتنام آمریکایی هستند که گاهی درست مثل زندگی خودشان تهی و شبحزده به نظر میرسد.و در ارواح آسمانی شب فرود میآیند بابی به زادگاه خود باز میگردد که آخرین راز و آرزوی قلبی او انتظارش را میکشد.
دلها در آتلانتیس سرشار از خطر، شور و هیجان و احساس است . برخی از خوانندگان را به جایی میبرد که تا پیش از این نبودهاند و برخی دیگر را به جایی که هرگز نتوانستهاند به طور کامل آن را ترک کنند.
برشی از کتاب
ارواح آسمانی شب فرود میآیند
۱۹۹۹: زودباش، حرام زاده، با خانه برگرد.
بعدازظهر یک روز تابستانی پیش از سال ۲۰۰۰ ، بابی گارفیلد به هارویچ کانکتیکات بازگشت. او ابتدا به گورستان غربی رفت که در آن، مراسم یادبود در قطعه زمین خانوادگی سالیوان برگزار میشد. جمع زیادی به مراسم سالی- جان بیچاره آمده بودند؛ خبر روزنامهی پست آنها را گروه گروه آنجا کشانده بود. وقتی لژیون گارد احترام آمریکا شلیک کردند ، چندین بچهی کوچک از ترس گریه کردند. پس از مراسم کنارآرامگاه، در سالن محلی اموتز پذیرایی صورت گرفت. بابی فقط حضوری کوتاه داشت، آنقدر که تکهای کیک و فنجانی قهوه بخورد و به آقای اولیور سلام کند- اما کسی را ندید که بشناسد و جاهایی هم بود که میخواست پیش از تاریکشدن هوا به آن جاهایی سر بزند. تقریبا چهل سال بود که هارویچ نیامده بود. به جای مدرسه راهنمایی و دبیرستان استیدفست سنت گابریل ، اکنون بازار ناتمگ ساخته شده بود. ادارهی پست قدیمی، اکنون قطعه زمینی خالی بود. ایستگاه راهاهن هنوز مشرف به میدان بود اما پایه های پل سنگی، پوشیده از دیوار نوشته بود و دکهی روزنامهفروشی آقای برتون برداشته شده بود. هنوز بین خیابان ریور و هوساتونیک چمنزار بود، اما دیگر غازی در کار نبود.و بابیبه یاد آورد که یکی از غازها را توی صورت مردی انداخته بود که کتوشلوار خرمایی رنگبه تن داشت- بعید بود اما واقعیت داشت. آن مرد گفته بود دو دلار می دهم که بگذاری تو را …و بابی غازی را به صورت او کوبیده بود. آن خاطره اکنون او را خنده می انداخت ،اما آن زذل به هر شکل او را به حد مرگ ترسانده بود.
به جای اشرامپایر، اکنون یک انبار بزرگ یوییاس بود. جلوتر به سمت بریچپورت، جایی که خیابان اشر به میدان پیورتن می پیوست، ویلیام پن گریل هم دیگر نبود و به جای آن پیتزا اونو بود. بابی به رفتن به ان جا فکر میکرد، اما نه چندان جدی. معدهی او پتجاهساله بود، درست مثل بقیه بدنش و دیگر چندان با پیتزا سازگار نبود.
کتاب دل ها در آتلانتیس در «انتشارات کتابسرای میردشتی» به چاپ رسیده است. برای مطالعه بیشتر در مورد این کتاب و هم چنین دانلود کتاب دلها در آتلانتیس به این صفحه رجوع کنید. همچنین به صفحه رمان و ادبیات خارجی میتوانید سایر کتابهای این حوزه را مطالعه کنید.
0 نظر