در معرفی کتاب آمده:
از روز اول ملاقات، میساکی راننندهی شخصی کافو کو شد. جلوی بلوک آپارتمان، او را راس ساعت سه بعدازظهر سوار میکرد. ساب زردرنگ کافو کو را از پارکینگ خانهاش برمیداشت و او را به سالن تئاتر در گینزا میبرد البته درهنگام بارش باران با سقف بسته برمیداشت و او را به سالن تئاتر در گینزا میبرد البته در هنگام بارش باران با سقف بسته رانندگی می کرد. در طول مسیر، کافوکو روی صندلی کنار راننده مینشست و دیالوگهایش را روی یک نوار کاست بازخوانی میکرد. نمایش دایی وانیا از آنتوان چخوف که منطبق بود با دوران میجیژاپن . کافوکو نقش دایی وانیا را بازی میکرد. تمام متن را حفظ کرده بود، اما نیاز بود هر روز آن را بازخوانی کند تا خیالش راحت شود. این عادت دیرینه او بود.
گزیده ای از کتاب
در ایستگاه کوئنجی، تنگو سوار قطار تندرو داخلی چوئو لاین شد. واگن خالی بود. برنامهای برای آن روزش نداشت. هر جا که دلش میخواست میتوانست برود و هر کاری دلش میخواست می توانست بکند یا حتی نکند. همهی اینها بستگی به خودش داشت. ساعت ده صبح یک روز تابستانی بدون هیچ نسیمی بود و خورشید با تمام قوا به زمین میتابید. قطار از سینجوکو، یوتسویا، اوچانومیزو گذشت. به ایستگاه آخر، یعنی ایستگاه مرکزی رسید. مسافران پیاده شدند و تنگو هم به دنبال آن ها. سپس روی نیمکتی نشست و به این فکر کرد کهکجا برود. با خودش گفت:«هر جا دلم بخواد می تونم برم. انگار امروز هوا خیلی گرمه بهتره برم لب دریا.» سرش را بلند کرد و از روی نقشه مسیر را بررسی کرد. آنجا بود که به خودش آمد و تازه فهمید کجای کار است. سرش را بلند کرد و از روی نقشه مسیر را بررسی کرد. انجا بود که به خودش آمد و تازه فهمید کجای کار است. سرش را چندین بار تکان داد، اما موضوعی که ذهنش را درگیر کرده بود، اما نمیداد. احتمالا لحظهای که سوار قطار چوئو لاین در کوئنجی شده بود، این درگیری در ناخودآگاهش به وجود آمده بود. آهی کشید و از روی نیمکت بلند شد. از مامور ایستگاه در مورد سریعترین راه برای رسیدن به چیکورا راهنمایی خواست. مرد در زونکن قطور برنامههای قطار به جستجو پرداخت. او گفت باید قطار ساعت ۱۱/۳۰ به تاتیاما را سوار شود و پس از طی مسیری بعد از ساعت ۲ بعدازظهر به چیکورا خواهد رسید.
برای سفارش آنلاین این کتاب، اینجا کلیک کنید.