در معرفی کتاب آمده:
روی اسپستهای جلوی طویله دراز کشید، مثل همیشه دستهایش را زیر سرش گذاشت و به آسمان خیره شد تا مگر به قول شهربانو ستاره اقبال خود را بیاید، در سکوت شب با دلی شکسته و در نهایت استیصال بیاختیار زیر گریه زد، ناگهان صدایی آشنا شنید که با لحنی آرام، خلوت او را در هم شکست و گفت:«گوش هایش را تیز کرد،همانطور که خوابیده بود سرش را بالا آورد، مردی سوار بر اسب را روبروی خود دید که دستاری سفید رنگ دور گردنش انداخته بود، فورا خودش را جمعوجور کرد و نشست، به دقت به صورتش زل زد، تاریکی شب اجازه نمیداد که روی مرد را ببیند، اشکهایش را با سر آستین پاک کرد و گفت:
«گریه نمیکنم.»
- خودم دیدم، برای چی گریه میکردی؟
- شبی دلم شکسته، خدا میدونه که نه راه پس دارم و نه راه پیش
- تو که بعد از خدا، ارباب بهمن رو داری، چرا مشکلت رو بهش نمیگی؟
با شنیدن نام ارباب بهمن، با غریبه احساس خودمانی کرد و گفت:
«اگه تموم شهر سرپرستی یه یتیم رو به عهده بگیرن، آخرش وقت تنهایی که برسه، یتیمه، خدا میدونه اگه الان پدر و مادرم بودن برای ازدواجم چهها که نمیکردن، برای ارباب بهمن حرف مردم مهمتر از خواسته منه.»
برای سفارش آنلاین این کتاب، اینجا کلیک کنید.